"The Earth" by Ahamd Shamlou
Ahmad Shamlou, (December 12, 1925 – July 24, 2000) the great poet of Iran has a beautiful poem about earth. The poem is in Persian, and I will post it here for the Persian speaking viewers. The poem is about the earth talking to human and criticizing man for his behavior towards the earth. The earth is complaining that man has not appreciated all the blessing and favors that earth provided. Obviously the poem is more beautiful and meaningful in Persian and for the readers that are familiar with Persian culture. I just wanted to share this with my English speaking blog viewer so I looked for an English translation of it, but couldn't find one.
Therefore I decided to translate it myself. My translation does not cover the entire poem but the parts that I could translate for a non-Persia speaking reader.. Let me just admit that my field is technical and I know hardly anything about literature and poetry, therefore the responsibility of bad translation or shortcomings is all mine and should not be related to that man of letter, Please do not hesitate to let me know of your suggestions.
There is also an audio recording of Shamlou's voice reciting this poem - I will post it in my twitter page.
This post starts with the poem translation in English, followed by the original in Persian:
Translation by Dyalaman from its original Persain
© Copyright - All rights reserved
So the earth began to talk,
And man, sitting on a stone, tired and alone, regretting his act,
Earth started to talk to him as such;
I gave you wheat, grass to your cattle and fresh vegetable to enjoy your bread,
I know that! The human mumbled,
So the earth continued:
I talked to you in any possible way,
With the sound of breeze,
wind and water streams through stones,
With the pouring falls, the rolling avalanches
and when found you still unaware,
with the scream of lightning and thunder storms.
Sent you message after message by thousands means,
to tell you that revelation comes from the soil and not from sky.
Sent you message after message that you stand higher than other creatures,
In this kingdom of yours, what made you a king is not the favor of the heavens but that of the soil,
Although being the soil under your feet,
with full of love though, fresh and green,
happy in the universe,
proud of your power which last only till you foolishly praised the heavens and degraded me by bowing forehead to the ground!
And the man regretting his act and ashamed, while the earth continued;
My fault all was that I was under your feet,
So that you are nourished from my blood,
Withstood the pain, just as a mother, who feeds her child of her milk,
I taught you then, to fetch iron and copper by ripping my loving chest, for giving in your hands a plowing tool,
but all you saw was a killing tool.
Then you fill up the soil, with the victims of your aggression?
It was the act of destiny, man mumbled;
Not that the sky desired victims, that you turned me to a cemetery,
you senseless, talking about “destiny”?
An excuse of losers! Earth continued!
Such a shame, when that witch made you believe that the “justice” grades higher than “love”.
Where would be any injustice and the need for such an incapable justice with the presence of love?
Then that witch blindfolded you, gave a sward in your hand, the iron that I gave you to be used as a plowing tool.
Now see this graveyard that the heavens made with that justice!
بر گرفته از بلاگ بارش
پس آن گاه زمین به سخن
درآمد
و آدمی، خسته و تنها و
اندیش ناک بر سر ِ سنگی نشسته بود پشیمان از
کردوکار خویش
و زمین ِ به سخن درآمده
با او چنین می گفت
ـ به تو نان دادم من، و
علف به گوسفندان و به گاوان ِ تو، و برگ های ِ
نازک ِ تَرَّه که قاتق ِ نان کنی.
انسان گفت: ــ می دانم.
پس زمین گفت: ــ به هر
گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و
باد، و با جوشیدن ِ
چشمه ها از سنگ، و با ریزش ِ آب شاران; و با
فروغلتیدن ِ بهمنان از
کوه آن گاه که سخت بی خبرت می یافتم، و
به کوس ِ تُندر و ترقه ی ِ توفان.
انسان گفت: ــ می دانم
می دانم، اما چه گونه می توانستم راز ِ پیام ِ تو را
دریابم؟پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیام گزاران نیز
اندک نبودند.
تو می دانستی که من ات
به پرستنده گی عاشق ام. نیز نه به گونه ی ِ
عاشقی بخت یار، که
زرخریده وار کنیزککی برای ِ تو بودم به رایِ
خویش. که تو را چندان
دوست می داشتم که چون دست بر من
می گشودی تن و جان ام
به هزار نغمه ی ِ خوش جواب گوی ِ تو
می شد. هم چون نوعروسی
در رخت ِ زفاف، که ناله های ِ
تن آزردگی اش به ترانه
ی ِ کشف و کام یاری بدل شود یا چنگی
که هر زخمه را به زیر و
بَمی دل پذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ
آی، چه عروسی، که هر
بار سربه مُهر با بستر ِ تو درآمد! (چنین
می گفت زمین.) در
کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا
کامیاب ات نکردم؟ کجا
به دستان ِ خشونت باری که انتظار ِ
سوزان ِ نوازش ِ حاصل
خیزش با من است گاوآهن در من
نهادی که خرمنی پُربار پاداش ندادم؟انسان
دیگرباره گفت: ــ راز ِ پیام ات را اما چه گونه می توانستم دریابم؟
ــ می دانستی که من ات
عاشقانه دوست می دارم (زمین به پاسخ ِ او
چنین گفت). می دانستی.
و تو را من پیغام کردم از پس ِ پیغام به
هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از
خاک می رسد.
پیغام ات کردم از پس ِ
پیغام که مقام ِ تو جای گاه ِ بنده گان نیست،
که در این گستره
شهریاری تو; و آن چه تو را به شهریاری
برداشت نه عنایت ِ
آسمان که مهر ِ زمین است. ــ آه که مرا در آن
مرتبت ِ خاک ساری ی ِ
عاشقانه، بر گستره ی ِ نامتناهی ی ِ کیهان
خوش سلطنتی بود، که
سرسبز و آباد از قدرت های ِ جادوئی ی ِ
تو بودم از آن پیش که
تو پادشاه ِ جان ِ من به خربنده گی
دست هابر سینه و پیشانی
به خاک برنهی و مرا چنین زار به
خواری
درافکنی
انسان، اندیش ناک و خسته و شرم سار، از ژرفاهای ِ درد ناله ئی کرد. و
زمین، هم ازآن گونه در سخن بود:
ــ به تمامی از آن ِ تو
بودم و تسلیم ِ تو، چون چاردیواری ی ِ خانه ی ِ
کوچکی.
تو را عشق ِ من آن مایه
توانائی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری
گناهِ من همه آن بود که زیر ِ پای ِ تو بودم.!
تا از خون ِ من پرورده
شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم
هم چون مادری که درد ِ
مکیده شدن را تا نوزاده ی ِ دامن ِ خود را
از عصاره ی ِ جان ِ خویش نوشاکی دهد.
تو را آموختم من که به
جُست وجوی ِ سنگ ِ آهن و روی، سینه ی ِ
عاشق ام را بردری. و
این همه از برای ِ آن بود تا تو را در نوازش ِ
پُرخشونتی که از دستان
ات چشم داشتم افزاری به دست داده
باشم. اما تو روی از من برتافتی،
که آهن و مس را از سنگ پاره
کُشنده تر یافتی که
هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از
قربانیان ِ بدکنشی های ِ خویش بارور کردی.
آه، زمین ِ تنهامانده! زمین ِ رهاشده با
تنهائی ی ِ خویش!
انسان زیر ِ لب گفت: ــ
تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی ئی
می خواست ــ نه، که مرا گورستانی می خواهد!
(چنین گفت زمین).
و تو بی احساس ِ عمیق ِ
سرشکسته گی چه گونه از «تقدیر» سخن
می گوئی که جز بهانه ی
ِ تسلیم ِ بی همتان نیست؟
آن افسون کار به تو می
آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که
اگر عشق به کار می بود
هرگز ستمی در وجود نمی آمد تا به عدالتی
نابه کارانه از آن دست
نیازی پدید افتد. ــ آن گاه چشمان ِ تو را بر
بسته شمشیری در کف ات
می گذارد، هم از آهنی که من به تو
دادم تا تیغه ی ِ گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویران ِ بی حاصلی که من ام!
شب و باران در ویرانه
ها به گفت وگو بودند که باد دررسید،
میانه به هم زن و پُرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در
ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسر ِ
خاک، و به خاموش باش های ِ پُرغریو ِ تُندر
حرمت نگذاشتند.
زمین گفت: ــ اکنون به دوراهه ی ِ تفریق
رسیده ایم.
تو را جز زردروئی کشیدن
از بی حاصلی ی ِ خویش گزیر نیست; پس
اکنون که به تقدیر ِ فریب کار گردن نهاده ای
مردانه باش!
اما مرا که ویران ِ توام هنوز در این مدار ِ
سرد کار به پایان نرسیده است:
هم چون زنی عاشق که به
بستر ِ معشوق ِ ازدست رفته ی ِ خویش
می خزد تا بوی ِ او را
دریابد، سال همه سال به مقام ِ نخستین
بازمی آیم با اشک های ِ خاطره.
یاد ِ بهاران بر من
فرود می آید بی آن که از شخمی تازه بار برگرفته باشم
و گسترش ِ ریشه ئی را
در بطن ِ خود احساس کنم; و ابرها با
خس و خاری که در آغوش
ام خواهند نهاد، با اشک های ِ عقیم ِ
خویش به تسلای ام خواهند کوشید.
جان ِ مرا اما تسلائی مقدر نیست:
به غیاب ِ دردناک ِ تو
سلطان ِ شکسته ی ِ کهکشان ها خواهم اندیشید که
به افسون ِ پلیدی از پای درآمدی;
و ردِّ انگشتان ات را
بر تن ِ نومید ِ خویش
در خاطره ئی گریان
جُست وجو
خواهم کرد.